جدول جو
جدول جو

معنی دراز خفتن - جستجوی لغت در جدول جو

دراز خفتن(پَ سَ دَ)
دراز کشیدن. به پشت خفتن. استلقاء. اجلعباب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نماز خفتن
تصویر نماز خفتن
نماز عشا که چهار رکعت است و بعد از نماز مغرب گزارده می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از راز گفتن
تصویر راز گفتن
با کسی سخن پوشیده گفتن، فاش کردن سر، رازی را به کسی سپردن، بیخ گوشی صحبت کردن
فرهنگ فارسی عمید
(پُ بِ پُ دَ)
دراز گردیدن. دراز شدن. ارتفاع یافتن.طولانی شدن بسمت بالا، طول یافتن بسمت پایین. طولانی شدن چون از بالا بدان نگرند:
موی زیر بغلش گشته دراز
وز قفا موی پاک فلخوده.
طیان.
، گسترده شدن. امتداد یافتن: انجرار، دراز و طویل گشتن سیل. دبوقاء، هر چیز که ممتد و دراز گردد. (از منتهی الارب).
- زبان دراز گشتن، جسور و گستاخ شدن:
هر آن دیو کآید زمانش فراز
زبانش به گفتار گردد دراز.
فردوسی.
کوته نظران را بدین علت زبان طعن دراز گردد. (گلستان سعدی). رجوع به زبان شود.
- ید ظلم دراز گشتن، دست تعدی گشوده شدن:
ید ظلم جایی که گردد دراز
نبینی لب مردم از خنده باز.
سعدی.
رجوع به دست دراز گشتن شود.
، طولانی شدن در زمان. بطول انجامیدن. طول کشیدن. طویل گشتن:
یک امسال دیگر تو با من بساز
که جنگت به پیکار گردد دراز.
فردوسی.
لیکن اگر این اسهال دراز گردد به زلق الامعاء و به استسقا ادا کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). می گوید (ابوعلی سینا) زنی را دیدم که این علت بر وی دراز گشته بودو دل از خویشتن برداشته و مرگ را ساخته... (ذخیرۀخوارزمشاهی).
ز من فراق تو ار صبرمی کند چه عجب
دراز گشت و نباشد دراز جز احمق.
کمال اسماعیل.
، مفصل شدن. طولانی گشتن: از این جهت یاد کرده نیامد تا دراز نگردد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 153). در دیدار نیکو سخنهای بسیار گفته اند اگر همه یاد کنیم دراز گردد. (نوروزنامه). هر یکی را (از قلم ها) قدری و اندازه ای و تراشی است که به صفت آن سخن دراز گردد. (نوروزنامه). از این معنی بسیار است اگر همه یاد کنیم دراز گردد. (نوروزنامه)، دشوار گشتن. مشکل شدن: هرچند رکاب عالی زودتر حرکت کند، سوی خراسان بهتر که مسافت دورست و قوم غزنین بادی در سر کنند که بر ما دراز گردد. (تاریخ بیهقی).
- دراز گشتن کار، مشکل شدن آن. سخت گردیدن کار. صعب شدن آن. دشوار شدن آن:
گر این غرم دریابد او را به تاز
همه کار گردد به ما بر دراز.
فردوسی.
چو بربندگان کار گردد دراز
خداوند گیتی گشایدش باز.
فردوسی.
چنین گفت با نامداران براز
که چون گردد این کار بر ما دراز.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(دِ خُ تَ / تِ)
درازکشیده: مجلخدّ، مرد ستان و درازخفته. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ مَ دَ)
سخن با کسی پوشیده گفتن. سرّی بکسی سپردن:
نگوید باخرد با بی خرد راز
بگنجشکان نشاید طعمه باز.
ناصرخسرو.
لاله زاری خوش شکفته پیش برگ یاسمین
چون دهان بسّدین در گوش سیمین گفته راز.
منوچهری.
، نجوی کردن. بیخ گوشی حرف زدن:
پس اندر گه راز گفتن نهان
زنم بر برش دشنه ای ناگهان.
(گرشاسب نامه).
با قوی گو اگر بگویی راز
چونکه باشد قوی ضعیف آواز.
سنائی.
- با خاک راز گفتن کسی، سجود کردن. روی بر خاک نهادن. نماز بردن:
نخست آفرین کرد وبردش نماز
زمانی همی گفت با خاک راز.
فردوسی.
- راز بازگفتن، افشا کردن سر:
گفت این راز را نگویی باز
گفت من کی شنیده ام ز تو راز.
سنایی.
تکش با غلامان یکی راز گفت
که اینرا نباید به کس بازگفت.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دراز خوان
تصویر دراز خوان
دراز سفره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فراز رفتن
تصویر فراز رفتن
نزدیک رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فراز رفتن
تصویر فراز رفتن
((~. رَ تَ))
نزدیک رفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نماز خفتن
تصویر نماز خفتن
((~ خُ تَ))
نماز عشاء
فرهنگ فارسی معین